مشهور شدن. (ناظم الاطباء). صاحب شهرت و آوازه شدن. به نام و شهرت رسیدن. نام آور شدن: با کفش ابر می ندارد پای با دلش بحر می نیارد نام. انوری. رجوع به نام آور و نام آوری شود. - نام به ابر اندر آوردن، بلندنام گشتن. شهرت جهانی یافتن. بلندآوازه شدن: یکی نامداری بد ارژنگ نام به ابر اندر آورده از جنگ نام. فردوسی
مشهور شدن. (ناظم الاطباء). صاحب شهرت و آوازه شدن. به نام و شهرت رسیدن. نام آور شدن: با کفَش ابر می ندارد پای با دلش بحر می نیارد نام. انوری. رجوع به نام آور و نام آوری شود. - نام به ابر اندر آوردن، بلندنام گشتن. شهرت جهانی یافتن. بلندآوازه شدن: یکی نامداری بد ارژنگ نام به ابر اندر آورده از جنگ نام. فردوسی
ظاهراً به معنی شادی آوردن و ایجاد شادی و آسایش و نعمت کردن: کنون دانش و داد باز آوریم بجای غم و رنج ناز آوریم. فردوسی. که تا زنده ام هیچ نازارمت برم رنج و همواره ناز آرمت. اسدی
ظاهراً به معنی شادی آوردن و ایجاد شادی و آسایش و نعمت کردن: کنون دانش و داد باز آوریم بجای غم و رنج ناز آوریم. فردوسی. که تا زنده ام هیچ نازارمت برم رنج و همواره ناز آرمت. اسدی
اقامت کردن. ساکن شدن. مقیم گشتن: یکی دیر خارا به دست آورم در آن دیر تنها نشست آورم. نظامی. مگر خوابگاهی به دست آورم که جاوید در وی نشست آورم. نظامی. ، ماندن. توقف کردن: چون به از این مایه به دست آوری به بود اینجا که نشست آوری. نظامی. ، داخل شدن. راه یافتن. جای گرفتن: چو در بزم شاهی نشست آوری به ار یار خندان به دست آوری. نظامی. به قدس آوریدم چو آدم نشست زدم نیز در حلقۀ کعبه دست. نظامی. ، جلوس کردن. برشدن. برآمدن بر تخت: همه ملک ایران به دست آورد به تخت کیان بر نشست آورد. نظامی
اقامت کردن. ساکن شدن. مقیم گشتن: یکی دیر خارا به دست آورم در آن دیر تنها نشست آورم. نظامی. مگر خوابگاهی به دست آورم که جاوید در وی نشست آورم. نظامی. ، ماندن. توقف کردن: چون به از این مایه به دست آوری به بود اینجا که نشست آوری. نظامی. ، داخل شدن. راه یافتن. جای گرفتن: چو در بزم شاهی نشست آوری به ار یار خندان به دست آوری. نظامی. به قدس آوریدم چو آدم نشست زدم نیز در حلقۀ کعبه دست. نظامی. ، جلوس کردن. برشدن. برآمدن بر تخت: همه ملک ایران به دست آورد به تخت کیان بر نشست آورد. نظامی
تعظیم کردن. سجده کردن. سر فرودآوردن اظهار بندگی و اطاعت را: دوش ناگاه رسیدم به در حجرۀ او چون مرا دید بخمید و بیاورد نماز. فرخی. اگر قبول کنی سر نهیم در قدمت چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد. سعدی
تعظیم کردن. سجده کردن. سر فرودآوردن اظهار بندگی و اطاعت را: دوش ناگاه رسیدم به در حجرۀ او چون مرا دید بخمید و بیاورد نماز. فرخی. اگر قبول کنی سر نهیم در قدمت چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد. سعدی
تحفه آوردن. هدیه آوردن. پیشکش بردن. پیشکش کردن: به سودابه فرمای تا پیش اوی نثار آورد گوهر و مشکبوی. فردوسی. نمازش بریم و نثار آوریم درخت پرستش به بار آوریم. فردوسی. ز دینار با هر یکی سی هزار نثار آوریده بر شهریار. فردوسی. ز زرّ و گهر این نثار آورد ز دیبا همی آن نگار آورد. اسدی. روز نوروز است و هر بنده نثار آرد همی بندۀ شاعر همی خواهد که جان آرد نثار. امیر معزی (از آنندراج). و آن روز تا شب نیز نثار می آوردند. (تاریخ بیهقی ص 154). زآنکه زبانم چو حدیثت کند دیده نثار آرد بهر زبان. خاقانی. کیمیای جان نثار آورده بر درگاه شاه با عقیق اشک و زرّ چهره و درّ نثار. خاقانی
تحفه آوردن. هدیه آوردن. پیشکش بردن. پیشکش کردن: به سودابه فرمای تا پیش اوی نثار آورد گوهر و مشکبوی. فردوسی. نمازش بریم و نثار آوریم درخت پرستش به بار آوریم. فردوسی. ز دینار با هر یکی سی هزار نثار آوریده برِ شهریار. فردوسی. ز زرّ و گهر این نثار آورد ز دیبا همی آن نگار آورد. اسدی. روز نوروز است و هر بنده نثار آرد همی بندۀ شاعر همی خواهد که جان آرد نثار. امیر معزی (از آنندراج). و آن روز تا شب نیز نثار می آوردند. (تاریخ بیهقی ص 154). زآنکه زبانم چو حدیثت کند دیده نثار آرد بهر زبان. خاقانی. کیمیای جان نثار آورده بر درگاه شاه با عقیق اشک و زرّ چهره و درّ نثار. خاقانی
شادمانی کردن. خوشحالی نمودن. بشاشت نمودن، جست وخیز کردن. شادمانه جست وخیز کردن: چندان که نشاط کرد و بازی در من اثری نکرد و سودی. سعدی. چندانکه نشاط و ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد، جوابش نگفتم. (گلستان)، لهو و لعب کردن. عشرت کردن. طرب کردن: فرمود تا طرادها غلامان سرای از دور بزدند و بر آن شراب خوردو نشاط کرد. (تاریخ بیهقی ص 434). به لؤلؤ ابر بیاراست روی صحرا را مگر نشاط کند شهریار در صحرا. مسعودسعد. ، قصد کردن. میل کردن. آهنگ کردن. عزیمت کردن. شایق شدن: چون این فصل تقریر کرده شود و خان نشاط کند که عهد بسته آید وعده ای بستانی. (تاریخ بیهقی ص 211). بوسعید گفت این باغچۀ بنده در نیم فرسنگی شهر خوش ایستاده است، خداوند نشاط کند که فردا آنجا آید. (تاریخ بیهقی ص 610). - نشاط... کردن، بدان روی آوردن. آهنگ آن کردن. هوای آن کردن. بدان میل کردن: ملکا بر در میدان تو بودم یک روز اندر آن روز که کردی تونشاط چوگان. فرخی. اگر نشاط رفتن کند (خوارزمشاه) مقرر گردد که از آن ریش نمانده است. (تاریخ بیهقی ص 344). پس از آنکه دل از این دو شغل فارغ کرد و ایشان سوی غزنین بردند، چنانکه بازنمودم، نشاط شراب و صید کرد. (تاریخ بیهقی ص 239). گر تو نشاط درگه جیلان کنی من قصد سوی درگه یزدان کنم. ناصرخسرو. زمین میدان بر اوج چرخ فخر آورد چو شاه گیتی رای و نشاط میدان کرد. مسعودسعد. امیر غازی محمود رای میدان کرد نشاط مرکب میمون و گوی و چوگان کرد. مسعودسعد. شد بهشت عدن بزمش چون نشاط باده کرد آب حیوان گشت باده چون به کف ساغر گرفت. مسعودسعد. هرگز نشود مرد به بازی غازی کاهل نکند نشاط تیراندازی. ؟ (از المضاف الی بدایع الازمان)
شادمانی کردن. خوشحالی نمودن. بشاشت نمودن، جست وخیز کردن. شادمانه جست وخیز کردن: چندان که نشاط کرد و بازی در من اثری نکرد و سودی. سعدی. چندانکه نشاط و ملاعبت کرد و بساط مداعبت گسترد، جوابش نگفتم. (گلستان)، لهو و لعب کردن. عشرت کردن. طرب کردن: فرمود تا طرادها غلامان سرای از دور بزدند و بر آن شراب خوردو نشاط کرد. (تاریخ بیهقی ص 434). به لؤلؤ ابر بیاراست روی صحرا را مگر نشاط کند شهریار در صحرا. مسعودسعد. ، قصد کردن. میل کردن. آهنگ کردن. عزیمت کردن. شایق شدن: چون این فصل تقریر کرده شود و خان نشاط کند که عهد بسته آید وعده ای بستانی. (تاریخ بیهقی ص 211). بوسعید گفت این باغچۀ بنده در نیم فرسنگی شهر خوش ایستاده است، خداوند نشاط کند که فردا آنجا آید. (تاریخ بیهقی ص 610). - نشاطِ... کردن، بدان روی آوردن. آهنگ آن کردن. هوای آن کردن. بدان میل کردن: ملکا بر در میدان تو بودم یک روز اندر آن روز که کردی تونشاط چوگان. فرخی. اگر نشاط رفتن کند (خوارزمشاه) مقرر گردد که از آن ریش نمانده است. (تاریخ بیهقی ص 344). پس از آنکه دل از این دو شغل فارغ کرد و ایشان سوی غزنین بردند، چنانکه بازنمودم، نشاط شراب و صید کرد. (تاریخ بیهقی ص 239). گر تو نشاط درگه جیلان کنی من قصد سوی درگه یزدان کنم. ناصرخسرو. زمین میدان بر اوج چرخ فخر آورد چو شاه گیتی رای و نشاط میدان کرد. مسعودسعد. امیر غازی محمود رای میدان کرد نشاط مرکب میمون و گوی و چوگان کرد. مسعودسعد. شد بهشت عدن بزمش چون نشاط باده کرد آب حیوان گشت باده چون به کف ساغر گرفت. مسعودسعد. هرگز نشود مرد به بازی غازی کاهل نکند نشاط تیراندازی. ؟ (از المضاف الی بدایع الازمان)